در جنگ متولد شدیم و در اضطراب جنگ رشد کردیم، پررنگترین خاطرات دوران کودکیمان برمیگردد به صدای آژیر خطر، اگرچه هفتهشت ساله بودیم که جنگ به پایان رسید اما تبعاتش در جای جای زندگیمان برجا ماند ما با نگاه کودکانهمان اسارت پدرانمان را انتظار کشیدیم و انتظار مادرانمان را به شادمانی کودکیهایمان باختیم، گاهی به تکهگوشتی بیتحرک در کنار اتاق بالیدیم و پدر صدایش کردیم و زمانی سایه سنگین مردی دیگر در جایگاه پدر شهیدمان را پذیرفتیم، ما یزرگ میشدیم و تبعات جنگی تمامشده اما دست از زندگیهایمان نمیشست، بینسبتترین کودکان نسل من با جنگ، در جایجای زندگیشان هنوز با آن پیوند میخورند، ما را راه گریزی نیست از پدری که جانباز است و بعد از 20 سال هنوز موجی میشود، ما را راه گریزی نیست از مردمانی که هرروز باید برای دیدن عزیزانشان به آسایشگاه جانبازان بروند و مفری نداریم برای ندیدن آزادگانی که هنوز در متن جامعه غریبهاند، آری ما برای ندیدن دردهایمان مفری نداریم دردهایی که هر روز در پیش رویمان است.
و اینگونه غمی مداوم در پس دیدگان تکتکمان نهفته غمی که گویی هیچ دلخوشی توان ریشهکن کردنش را ندارد.