تجربه ملال


«ملال شب و روزم را می‌بلعید و من در تاریکی صامتی غوطه‌ور بودم. غیر از موجودات وهمی گاه مردی با خلق سیاه، تلخ، به اسم «آرتور شوپنهاور» در بستر ناخوشی کنارم دراز می‌کشید، یا از فرط ملال در من قدم می‌زد،می‌گفت اگر عالم‌های دیگری باشد، عالم ما بدترین است، آن‌ها که می‌گویند هرچه در جهان است نیکوست، عقلشان پاره‌سنگ برمی‌دارد، آن‌ها را باید به بیمارستان‌ها برد تا بیمارانی را که رنج می‌کشند ملاقات کنند، میدان‌های جنگ را نشانشان داد تا بفهمند انسان چگونه تحصیل آبرو می‌کند، آوخ که خوشی و آسایش واقعی اندک است و درماندگی، تنهایی و ملال بسیار. معاشرت می‌کنی گرفتاری، نمی‌کنی، از زندگی بیزاری؛ زندگی سراسر جان کندن است.» (محمد صالح علا، پرونده تجربه ملال، مجله اندیشه‌پویا شماره 16)

و این ملال لامصب نه شب و روز دوران کودکی او را که شب و روز تمام دوران‌های مرا بلعید و می‌بلعد و گاهی چنان درهم می‌پیچدم که حتی نمایش تبسمی ساختگی بر لب برایم طاقت‌فرساترین کار جهان است. پرده‌ای از غم بر پنجره نگاهم آویخته می‌شود و دست‌هایی نامرئی انگار، کرکره جهان را در پیش چشمانم پایین می‌کشند. قدم‌هایم قفل می‌شوند، برجایم میخکوب می‌شوم و وجودم از تمام پالس‌های حسرت جهان با ولع کام می‌گیرد. نیمکره‌های مغزم از سیل پرسش‌هایی که در آن لحظات فوج‌فوج به ذهنم هجوم می‌آورند آنیست که از هم بگسلند. تا می‌خواهم یکی را پاسخ دهم جایش را به دیگری می‌دهد و یکی پس از دیگری می‌چرخند و در سرم چرخ و فلکی برپا می‌کنند:
تو اینجا چکار می‌کنی؟
آیا این غایت تمام رؤیاهای تو بود؟
همین‌قدر که می‌نمایی ضعیفی؟
از زندگی جا نمانده‌ای؟
اگر عزیزانت از دست بروند چه؟
آن همه فرصت از دست‌رفته را چه می‌کنی؟
و ... ده‌ها و ده‌ها پرسش دیگر که تنها یکی از آنان کافیست تا تو را از پای دربیاورد، افسرده‌ات کند و بپذیراندت که هیچ نیستی و هیچ را این همه دویدن چه حاجت است؟! و درست همینجاست که تهِ همه کارها و آرزوهایت تنها ختم می‌شود به یک جمله دوواژه‌ای: «که چی؟» و همین دو واژه تو را بس برای تمام شدن و در حصر ملال ماندن.

فهیمه نظری